به گزارش شهرآرانیوز؛
آستارا دریا داشت. ساحل داشت. جنگل داشت. بندر و کشتی و مرغهای دریایی داشت. همه چیز داشت الا تئاتر. دهه ۳۰ بود و این قسم هنرها، بیشتر توی پایتخت رونق داشت. سروش خلیلی در آستانه نوجوانی، در آن اتمسفر هنرخیز و شعرآلود بندر آستارا، درسش را میخواند، اما دلش سمت هنر بود.
از میان هنرها، دنباله خیالبافیهایش همه به آن نور موضعی روی صحنه نمایش میرسید. ناخواسته عاشق بازیگری شده بود. خودش را روی صحنه تجسم میکرد و بارها روی صحنه شنآلود ساحل برابر امواج، در نقشهای مختلف غرق میشد و بار دیگر در قامت شخصیتی تازه زندگی میکرد.
او زیستن در نقشها را از همان زمان، بیآنکه کسی به او آموخته باشد، تجربه کرد. اگر بهخاطر شغل پدر نبود و خانوادهاش راهی تهران نمیشدند، شاید تمام استعدادهای او لای شن و ماسههای ساحل آستارا جا میماند، اما از بخت خوش سروش خلیلی، در آستانه ورود به تحصیلات متوسطه، پایش به تهران باز شد. سال۱۳۲۷ بود که عبدالحسین نوشین، مسیر رؤیاهای سروش خلیلی را به سمت و سوی تازهای کشاند.
آن همه رؤیا و خیال، بالاخره با نمایشی به نام «آرشین مالالان» محقق شد. حالا دیگر تهران هم دریا داشت. ساحل داشت و این بار عوض مرغهای دریایی، تماشاگران واقعی برابر سروش خلیلی روی صندلیهای نمایش نشسته بودند و داشتند نخستین تجربههای رسمی او را در عالم بازیگری تماشا میکردند. لذت دیده شدن و تحسین شدن و آن تشویق آخر در لحظات رورانس، سروش را ترغیب کرد تا به شکل حرفهایتری در عرصه بازیگری فعالیت کند.
از اینجای زندگی هنری خود، روانه کلاسهای بازیگری شد. صمد صباحی، اولین گزینه برای آموختن بود. بازیگر و کارگردانی که مثل سروش خلیلی از مهاجران تهران به شمار میآمد. از همان سمت و سوی مرزهای آستارا آمده بود. جایی حوالی آذربایجان (شوروی سابق). تئاتر، زبان مشترک آنها بود و آنچه این شهر را برای آنها به خانه امن و محبوبی بدل کرده بود، زمینه پرورش استعداد و رشد در هنر بود. چند وقتی هم در گروه تئاتر گیتی به سرپرستی حسین خیرخواه مشغول شد. بعد گذرش افتاد به تئاتر سعدی.
جایی که بسیاری از پیشکسوتان عرصه بازیگری از آنجا فعالیت حرفهای خود را آغاز کردند. حالا دیگر او هم یکی از بازیگران توانمند تهران روی صحنه نمایش بود و دیگر میتوانست برای خودش یک گروه مستقل هنری تشکیل دهد. آرزویی که سالها برای تحقق آن خاک صحنه خورده بود و نیمهشبها، خسته از تمرینات پیاپی در سکوت و تاریکی خیابانهای خاموش شهر به خانه برمیگشت و میدانست این راه بالاخره روزی به آبادی پررونقی میرسد و هنرش از محدوده سالنهای شهر به قابهای کوچک و بزرگ تلویزیونی میرسد. آن سال، سروش خلیلی با تأسیس گروه هنری اسکار یک گام به تحقق رؤیاهای خود نزدیکتر شد.
از سال ۱۳۳۳ تا سال ۱۳۴۵، سروش خلیلی تجربیات زیادی کسب کرد. همانی شد که انتظارش را میکشید. اول سر از نمایشهای زنده تلویزیونی درآورد و کمی بعد به استخدام وزارت فرهنگ و هنر درآمد. این مابین تحصیلات خود را در دانشکده هنرهای دراماتیک تکمیل کرد و بالاخره بر پرده سینماهای کشور ظاهر شد.
زمانی که «پروفسور نخاله» اکران شد، سروش خلیلی هنوز موهایش جوگندمی نبود. جوان سی سالهای بود که نیازی به اکسیر جوانی پروفسور نداشت. هشت سال بعد با پیشنهاد بازی در «دایره مینا»ی داریوش مهرجویی، اعتبار تازهای به کارنامه سینماییاش اضافه شد.
سروش خلیلی با وسواس، فیلمنامهها را میخواند. آنقدر که تا اواخر دهه ۵۰ در هیچ اثر سینمایی و تلویزیونی حاضر نشد، اما به یک باره در سال۱۳۵۹ یک سریال تلویزیونی (شاه دزد/ احمد نجیبزاده) و سه اثر سینمایی با عنوان «گفت هرسهنفرشان»، «دانههای گندم» و «اعدامی ها» را همزمان بازی کرد. هرچه در این سالها آرام و بیحاشیه سر کرده بود، حالا با ورود به دهه ۶۰، افتاده بود روی غلتک بازیگری و از تلویزیون به سینما و از سینما به تلویزیون در رفتوآمد بود.
برای بازیگران برخاسته از صحنه نمایش، تئاتر و تلهتئاتر دنیای دیگری است. او هروقت از سینما و تلویزیون فاصله میگرفت، سر از نمایشهای مختلف درمی آورد. از بختخوش، سالهای ۵۸ تا ۶۶، علی حاتمی با هزاردستاش، نقطه عطف تازهای در تاریخ آثار تلویزیونی رقم زد و سروش خلیلی خیلی خوشاقبال بود که توفیق حضور در این اثر جاودانه را داشت.
نشست و برخاست با بهترینهای عالم بازیگری نظیر جمشید مشایخی و عزتا... انتظامی و علی نصیریان، همان کسانی که روزگاری در مجموعه تئاتر سعدی، خاک صحنه خورده بودند، او را به جایگاه واقعی خود نزدیکتر کرد. حالا زینالعابدینِ سقاخانه تهران و زاون قازاریانِ جواهرفروش با آن لهجه ارمنی، همان سروش خلیلی همیشه بود که پا به دهه پنجم زندگیاش میگذاشت.
از اعتبار همین سوابق درخشان بازیگری بود که سال۱۳۷۰ داوود میرباقری از او برای بازی در «سریال امام علی» دعوت کرد. میرباقری پیش از آن، بازیهای خلیلی را در «وزیرمختار» (سعید نیکپور) و «ترن» (امیر قویدل) و «کمالالملک» (علی حاتمی) دیده بود و میدانست او یکی از مستعدترین بازیگرانی است که در آن سن و سال میتواند در نقشهای مختلف به خوبی ظاهر شود.
از همان سالها به بعد بود که واضحترین تصویر ما از سروش خلیلی، مرد میانسالی با عینک فریم قهوهای مستطیلی و موهای پرپشت جوگندمی بود که توی هر نقشی فرو میرفت انگار تمام عمر همانی بوده که دارد برابر دوربین زندگی میکند. روزبهروز طومار نقشهای او در کارنامه بازیگریاش بلندتر میشد و موهای سرش سفیدتر.
شهریور سال۱۳۸۲ که خانه هنرمندان تهران تصمیم گرفت به پاس نیم قرن فعالیت هنری در عرصه بازیگری برای سروش خلیلی یک بزرگداشت برگزار کند، هیچکس نمیدانست تنها سه سال تا آخرین روزهای حیات او باقی است. کسانی که آن روز در سالن بزرگداشت حاضر بودند، هرگز اشکهای سروش خلیلی را فراموش نمیکنند که با چشمهایی گریان از شوق پا به صحنه گذاشت و رو به حاضران گفت: آرزو دارم شما جوانان بتوانید جای ما را بگیرید و تئاتر را زنده نگه دارید.
من از همه شما به خصوص انجمن بازیگران نهایت تشکر را دارم که به یاد من بودید. احساس میکنم آخرین روزهای زندگیام را میگذرانم از شما میخواهم بعد از من نیز به یادم باشید. آن شب سروش خلیلی، بازیگری بود که روی سن، بازیگری را کنار گذاشته بود و قلبا برای تمام سالهایی که از سر گذرانده بود خشنود و سپاسگزار بود.
اما آنچه به دلش افتاده بود بیراه نبود. او سه سال بعد، یک هفته پس از تولد هفتاد سالگی بر اثر عارضه قلبی از دنیا رفت، اما هرگز نمیتوان او را در شمار هنرمندان از یاد رفته آورد. بازیگری بیحاشیه، کوشا و صبور که مسیر دور و درازی را تا ماندگار شدن در جمع پیشکسوتان بازیگری آمده بود.